مــــرا بنویــس!

من کتاب نبوده ام ... که بخوانی ... که نخوانی ... که خسته شوی ... که خسته نشوی ... که ورق

بخورم ... که ورق نخورم ... که خاک بخورم ... که خاک نخورم ... که اعجاب انگیز باشم ... که اعجاب انگیز

نباشم ...که گم بشوم ... که گم نشوم ... که سیاه باشم ... که سیاه نباشم ... که آخرین برگم تلخ

باشد ... که آخرین برگم تلخ نباشد ... من کتاب نبوده ام هرگز ! من دفترم ! مرا بنویس !

 

 

هستم




هستم زیر سایه یاس و مـریـم

همین نزدیکیها هستم

هستم و از دور نگاهت می کنم

ولی تو حواست نیست ، هستم

هستم و در این حوالی روزهایم را می بویم

مهم نیست که تو حواست هست یا نه ولی من ، هستم


خبر مرگ



گاه می اندیشم خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید !

خبر مرگ مرا از کسی میشنوی

روی تو را کاشکی میدیدم

شانه بالا زدنت را بی قید

و تکان دادن دستت که مهم نیست زیاد

و تکان دادن سر را که عجب

عاقبت مرد

افسوس

کاشکی می دیدم.......